پاهای پدر را بغل کرده بود زار زار گریه میکرد که:<<نباید بری!>>
پرسید:این چرا این طوری میکنه؟
دفعه های پیش که اروم بود!
اشک توی چشمای مادر حلقه زد و گفت:
<<معصومه،دختر همسایه بهش گفته بابام رفته جَبهه شهید شده...>>َ
[ سه شنبه 92/4/18 ] [ 11:19 عصر ] [ فاطمه راد ]
قطعنامه که امضا شد،با یک قیافه ناراحتی بر گشت خونه.خودش رو انداخت تو بغلم
و زد زیر گریه.گفت:
<<دیدی جنگ تموم شد؟>>
گفتم:<<ولی اعلام کردند دوباره جنگ شده...>>
خودش رو عقب کشید و با خوشحالی پرسید:<<کدوم منطقه؟!>>
به سینه ام اشاره کردم و گفتم:
اینجا...بین عقل نفس!
[ سه شنبه 92/4/18 ] [ 11:11 عصر ] [ فاطمه راد ]
مامان!
جانم؟
چرا داداشو از زیر قران رد میکنی؟
برای اینکه ایشالا به سلامتی بر گرده.
مامان!
جانم؟
بابا رو از زیر قران رد نکرده بودی؟
[ چهارشنبه 92/3/29 ] [ 10:25 عصر ] [ فاطمه راد ]
سلام اقا!
جوراب مردونه دارید؟
بله خانم کوچولو!اینم یه جفت جوراب مردونه.
نه!یه دونه برای پای راست!!!
[ چهارشنبه 92/3/29 ] [ 10:19 عصر ] [ فاطمه راد ]
بابایی!کارنامه ام رو امضا میکنی؟
خودکارتم شستم اوردم!
پدر دهانش رو باز کرد و دخترک خودکار را در دهان پدر گذاشت....
[ چهارشنبه 92/3/29 ] [ 10:17 عصر ] [ فاطمه راد ]
هرچه گریه و زاری کرد که صورت پدر را ببوسد ،اطرافیان نگذاشتند.مریم جلو رفت و به پدرش گفت:
خب بذارید باباشو بببینه
سرش را اورد در گوش مریم و گفت:
عموت سر نداره، میفمی؟
[ چهارشنبه 92/3/29 ] [ 10:15 عصر ] [ فاطمه راد ]
انطرف رودخانه که رسیدیم در ساحل جسد زخمی اش را پیدا کردیم در حالی که دهانش را پر از گل کرده بود
قبل از حمله اصرار داشت که در عملیات شرکت کند گفتم نه این عملیات حساس است و تو خیلی جوانی
ممکن است زخمی بشوی و فریاد بزنی
گفت قول میدهم اگر زخمی شدم فریاد نزنم
[ سه شنبه 92/3/28 ] [ 9:24 صبح ] [ فاطمه راد ]
پدر کودک را بلند کرد و در اغوش گرفت.کودک هم می خواست پدر را بلند کند.وقتی روی زمین امد دستهای کوچکش را دور پاهای پدر حلقه کرد تا پدر را بلند کند دلب نتوانست.
باخود گفت: حتما چند سال بعد میتوانم.
بیست سال بعد پسر توانست پدر را بلند کند.پدر سبک بود.به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان
[ شنبه 92/3/18 ] [ 4:44 عصر ] [ فاطمه راد ]
::