پاهای پدر را بغل کرده بود زار زار گریه میکرد که:<<نباید بری!>>
پرسید:این چرا این طوری میکنه؟
دفعه های پیش که اروم بود!
اشک توی چشمای مادر حلقه زد و گفت:
<<معصومه،دختر همسایه بهش گفته بابام رفته جَبهه شهید شده...>>َ
[ سه شنبه 92/4/18 ] [ 11:19 عصر ] [ فاطمه راد ]